طبل رسوایی ...

سلام 

امروز میخوام یه داستان براتون تعریف کنم گرچه داستانمون برای افراد زیر 9 ساله ولی بد نیست بعضی اوقات از این داستان ها بخونیم و عبرت بگیریم

یکی بود یکی نبود غیر از سواره سیاه هیشکی نیود

یه آقا هیولایی بود تو قبیله ی SelectiveS زندگی میکرد تا که یک روز سواره سیاه قصه ما که با قبیله SelectiveS مشکل داشت از طریق یکی دیگه از دوستاش آقای مسعود پانیشر بهش یه پیشنهاد میده چی میگه؟

اما فقط همین نقشه نبود اون میخواست یه کار بد دیگه هم کنه میخواست به قبیله های دیگه متحد بشه سر قبیله SelectiveS رو بکنه زیر آب وای وای وای

میخواست قبایل دیگه رو بر علیه ما جنگ بزنه و متحد کنه

خلاصه آقا هیولای ما مردونگی میکنه اینو به فرمانروای قبیله خودشون میگه و به این نتیجه میرسن که سکه ها رو بگیرن ازشون تا عبرتی باشه براشون دیگه از این کارای بد بد نکنن 

 آقا هیولا شب از قبیله به گفته سواره سیاه میاد بیرون که همه رفته باشن لالا کنن کسی نبینتش آقا هیولا رو

اما اینجوری تموم نمیشه داستان کسی که کار بد میکنه باید به سزای اعمالش برسه واسه همین اونا یه نقشه ای میکشن که آقا هیولا از سواره سیاه داستان ما حمایت بگیرهو بچه های قبیله بزننش اینجوری

لینک فدایی

لینک پیروزی

قصه ی ما به سر رسید سواره به خونش نرسید

شما هم سلامت باشی عزیز مرسی از تجربه ای که در اختیار ما گذاشتی ما هم یه اندک تجربه ای داریم خواستی در اختیارتون میذاریم تعارف نکن!!!

این بود داستان ما امیدوارم لذت کافی رو برده باشید و حسابی عبرت گرفته باشید 

سعی کنید مرد ارزش ها باشید نه مرد موفقیت